این روزا راه رفتن تو خیابون تبدیل به گذر از بین راهروهای نمایشگاهی شده پر از عکس ها و صحنه هایی که البته خیلی هاشون دل آزار و تنفرانگیزن. صحنه هایی از چشم چرونی های پسران و دلبری های شیطانی دختران.تا حالا پیش خودتون فکر کردین چطور یه دختر حاضر می شه طوری توی جامعه حاضر بشه که مدام شنونده متلک ها و هرزه گویی های مردان نامحرم باشه؟ چه دلیلی وجود داره که یه انسان بخواد همه حتی کسایی که از نظر اجتماعی اونقدر پایین هستن که شاید هیچ وقت حاضر نشه جواب سلامشون رو هم بده به چشم یه کالا بهش نگاه کنن و از قشنگی ظاهرش خوششون بیاد و لذت ببرن ؟
یا ازون طرف چطور مردی حاضر میشه با وجود سن بالا و قاعدتاَ داشتن خانواده به زنهای دیگه نگاه بد داشته باشه و حتی بهشون پیشنهاد دوستی بده؟ مسئله وقتی جالب میشه که بدونیم تمام خانمهایی که این پیشنهاد بهشون داده میشه لزوماَ بد حجاب یا خودمونی بگیم جلف هم نیستن!
الان نمی خوام هیچ پاسخی به این سوالات بدم . جواب رو می ذارم به عهده خود شما . این بار می خوام از شما یاد بگیرم . منتظر پاسخهاتون هستم...
پیرزن کنار خیابون توی ماشینش نشسته بود . نیمه های شب بود که برایان ازونجا رد می شد. با خودش فکر کرد حتما مشکلی پیش اومده . شاید بتونم به این پیرزن کمک کنم. ورفت به طرفش.
پیرزن از دیدن مردی که داشت با سرعت به طرفش می اومد ترسید . : خدایا الان نیم ساعته که من اینجام ولی هیچ کس برای کمک به من نایستاده . نکنه این مرد بخواد به من آسیب بزنه؟!
برایان از چهره پیرزن ترس و وحشت رو می خوند . آروم به طرفش رفت و گفت : سلام خانم. من برایان اندرسون هستم . می تونم کمکی بهتون بکنم؟
و بعد نگاهی به ماشین انداخت . مشکل زیادی نبود فقط لاستیکش پنچر شده بود ولی خب عوض کردن لاستیک برای پیرزن خیلی سخت بود. برایان شروع به تعویض لاستیک کرد. تقریبا یک ساعت طول کشید . تمام لباسهاش کثیف شده بود و دستش آسیب دیده بود.
پیرزن خیلی آروم شیشه ماشین رو پایین آورد و نگاهی به برایان انداخت و بدون هیچ تشکری فقط گفت : چقدر باید بپردازم؟
برایان لبخندی زد و گفت : خانم ولی من برای پول این کار رو نکردم . خدا حتما یه جای دیگه به من کمک می کنه. پیرزن خیلی اصرار کرد و در آخر برایان گفت: اگه واقعا می خواید بهای کار من رو بپردازید هر وقت کسی رو دیدید که کمک می خواد به اون کمک کنید و البته به یاد من باشید.
پیرزن اتومبیل رو روشن کرد و به راهش ادامه داد. بین راه به رستوران کوچیکی رسید و تصمیم گرفت قدری استراحت کنه.
پیشخدمت جوونی به طرفش اومد و خیلی با احترام موهای خیس پیرزن رو خشک کرد و براش چای آورد. پیرزن نگاهی به پیشخدمت انداخت ، به نظر هشت ماهه باردار می اومد ولی این موضوع هیچ تأثیری روی خدمتی که به مشتریان می کرد نذاشته بود. پیرزن با خودش فکر کرد کوچولویی که توی راهه حتما خیلی خرج داره و به یاد بریان افتاد!
وقتی چایش تموم شد یه اسکناس صد دلاری توی دست پیشخدمت گذاشت و با سرعت اونجا رو ترک کرد.
پیشخدمت نگاهی به اسکناس انداخت و وقتی فهمید که یه صد دلاریه با خودش گفت حتما اشتباه شده و دنبال پیرزن دوید اما پیرزن ماشین رو روشن کرده بود و رفته بود.
پیشخدمت دوباره به اسکناس نگاه کرد و چشماش برق زد وقتی یادداشت روی اون رو خوند :تو هیچ پولی نباید به من بپردازی. این اتفاق برای من هم افتاده بود. شخصی بیرون از اینجا به من کمک کرد برای همین هم من به تو کمک کردم . اگه واقعا می خوای پرو به من برگردونی این کاریه که باید انجام بدی: اجازه نده این زنجیره محبت به تو ختم بشه!
پیشخدمت خوشحال شد و به کارش ادامه داد: تمیز کردن میزها ، شستن ظرفها ، ریختن چایی برای مسافرها و وقتی شب خسته به رخت خواب رفت تا بخوابه با خودش فکر کرد این چک رو به شوهرم می دم . دقیقا همون مقداریه که «برایان» احتیاج داشت!!!
آقا سلام
یه سلام ساده .
هیچی اول و آخرش نمی ذارم که بدونی هیچی ندارم جز ارادت.
آقا امروز شهادت پسرت بود. تسلیت می گم. هیچ وقت خاطره 6 سال پیش رو از یاد نمی برم . شب شهادت جوادت توی حرمتون صفایی داشت. دعا می کردم این سعادت رو هر سال داشته باشم ولی ...
دلم واسه حرمتون تنگ شده. می دونم هرجا که باشم و بهتون سلام بدم شما اونقدر معصومید که با همه ی بدی هام حتما جواب سلامم رو می دین ولی سلام کردن توی حرمتون حال و هوای دیگه ای داره. قسمتم کن. اجازه بده بیام و کبوترت باشم.
بیام و ایندفعه با معرفتی بیام که خودتون دوست دارید . این دفعه جوری بیام که شما هم از حضورم لذت ببرید.
یعنی می شه؟ میشه دفعه بعد شما بخواید که من بیام پیشتون؟ اگه اونجوری بشم چقدر عالی می شه!
دعا کنید برام.
دعا کنید...
نیت کرده بودم همین که وارد دانشگاه شدم برم و عضو بسیج دانشجویی بشم. و شدم...
عجب روزایی بود ! پر از شور و حال ، پر از اخلاص ، پر از خدا...
سنسورهای قلبمون حسابی قوی شده بودن! کمترین بی عدالتی رو با تمام وجود درک می کردیم و خودمون رو به آب و آتیش می زدیم تا رفعش کنیم.
واسه خیلی ها رفتارمون غیر منطقی بود و خیلی ها سرزنشمون می کردن و البته خیلی ها دلمون رو می شکوندن . دلمون که می گرفت این عکس حاج همت بود که با اون نگاه مهربونش دلداریمون می داد. تو همون روزها بود که آقا واسه اولین بار چفیه انداخت و دیگه درش نیاورد. و این بهترین تسلا بود واسه دل ما. دیگه به معنای واقعی به راهمون ایمان داشتیم . از مشکلات دانشگاه گرفته تا شهر و کشور و دنیا این قدرت رو تو خودمون می دیدیم که همه رو رفع کنیم. و خیلی هاشون رو هم رفع می کردیم!
واقعا عجب روزهایی بود...
غرق تو بحث ها و نشریات و نمایشگاه ها و فعالیتهای مختلف بودیم که آقا گفت تحصیل ، تهذیب ، ورزش و ما درس رو جدی تر گرفتیم و این شد که درسهامون هم بگی نگی از بقیه دانشجوها جلو افتاد و همین شد بهانه ای واسه گذاشتن کلاسهای رفع اشکال تو اتاق بسیج دانشگاه و جذب خیلی از دانشجوهایی که تا اون وقت حتی از اون راهرو رد هم نمی شدن!
مهربونی و دوستی بچه های بسیج باعث شده بود آمار اعضا به چندین برابر برسه . حتی مسئولین دانشگاه تعجب می کردن! دیگه بسیج تبدیل شده بود به قدرت اول دنشگاه ! باید برای مسایل مختلف با مسئول بسیج دانشجویی هم مشورت می کردن و این همه ش از اخلاص و پشتکار بچه های بسیج بود.
حالا چند سالی از اون زمان می گذره و من دارم به این فکر می کنم که چقدر ازون حس و حال تو وجودم باقی مونده . واقعا فکر می کنید اگه تفکر بسیجی تو رفتارمون جا باز کنه مملکتمون با اون چیزی که از دنیای زمان ظهور بهمون گفتن فرقی هم داره؟ اینکه با همون اخلاص زمان دانشجویی فقط دنبال رضایت خدا باشیم و لبخند خدا و دوستای خدا برامون مهمترین چیز باشه یعنی زندگی تو مدینه فاضله که حداقل من و حتما خیلی هاتون تو صفای دوران دانشجوییتون تجربه ش کردین. پس ای کاش نذاریم روزمرگی دنیا ما رو از خودمون و اون چیزی که بودیم جدا کنه. خدا کنه هنوز هم اون روحیه تو وجودمون باقی مونده باشه...
بازرگان ثروتمندی 4 همسر داشت..او چهارمین زنش رو خیلی دوست داشت و او رو با لبلاسهای گرون قیمت زیبا می کرد و با دقت زیاد و ظرافت با او رفتار می کرد. بیشترین مراقبت رو از زنش به عمل می آورد و برای او چیزی نمی خرید مگر بهترین ها رو!
سومین زنش را هم خیلی دوست داشت. خیلی با او افتخار می کرد و همیشه می خواست که او را به دوستاش نشون بده. اگر چه بازرگان همیشه در این ترس بزرگ بود که زنش او رو ترک کنه و با مردای دیگه بره.
مرد زن دومش را هم دوست داشت. زن بسیار با فکری بود.همیشه صبور و درواقع محرم اسرار بازرگان بود.او همیشه به زن دومش رو می کرد و زن نیز همیشه به او کمک می کرد و در لحظات سخت همراه او بود.
اما زن اول مرد ،زنی بسیار دوست داشتنی بود و سهم بزرگی در نگهداری ثروت مرد و بیزینسش داشت.هرچند بازرگان همسر اولش را دوست نداشت و البته زن عمیقاَ به او عشق می ورزید. مرد به سختی برای او چیزی می خرید.
روزی از روزها بازرگان بیمار شد و طولی نکشید که فهمید به زودی می میره.مرد به زندگی مرفه ش فکر کرد و با خود گفت:«حالا من 4 زن با خود دارم... اما وقتی که بمیرم تنها میشم.چقدر تنها خواهم شد!»
اون وقت از همسر چهارمش پرسید: « من تو را خیلی دوست داشتم، برای تو لباسهای نرم و لطیف می خریدم و مراقبت زیادی از تو می کردم. حالا من دارم می میرم. آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن چهارم گفت:«هرگز!» و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت.
جوابش مثل چاقوی تیزی در قلب بازرگان فرو رفت. بازرگان غمگین از همسر سومش پرسید:« من در تمام زندگی تو رو دوست داشتم . حالا در حال مرگ هستم. . آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن پاسخ داد: «نه!زندگی خارج از اینجا خیلی خوب است. من وقتی تو بمیری دوباره ازدواج خواهم کرد!»قلب مرد در سرمای شدیدی فرو رفت.
اون وقت از زن دومش پرسید:« من همیشه برای کمک روی تو حساب می کردم و و تو همیشه به من کمک می کردی. حالا من دوباره به کمک تو احتیاج دارم. وقتی که من مردم آیا تو راه من رو ادامه می دی و کمپانی من رو نگهداری می کنی؟» زن دوم جواب داد:« متأسفم . من از این زمان به بعد نمی تونم به تو کمک کنم! من فقط می تونم تو رو توی قبرت دفن کنم.» پاسخش مثل یک تندر ناگهانی بود و بازرگان رو ویران کرد.
در همون وقت صدای از بیرون اومد:« من با تو می مونم. من راه تو رو ادامه می دم حتی اگه تو نباشی» بازرگان به طرف بالا نگاه کرد و همسر اولش را دید.او بسیار لاغر بود . لاغریش نشان از سوء تغذیه این بود که از اون رنج می کشید. بازرگان با غم بسیار گفت:« من باید خیلی بهتر از تو مراقبت می کردم !»
پ ن:
در حقیقت هر کدام از ما در زندگیمان چهار همسر داریم.
1- چهارمین همسرمان بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول خرج زیبا به نظر رسیدن آن می کنیم. او ما را ترک خواهد کرد وقتی که ما بمیریم.
2- و سومین همسر ما؟ ثروت و موقعیت و دارایی ماست. وقتی بمیریم تمام آنها به دیگران می رسند.
3- دومین همسر ، خانواده و دوستان هستند . آنها فقط تا زمانی که در این دنیا هستیم می توانند به ما کمک کنند .
4- همسر اولمان در حقیقت روح ماست. اغلب در طلب و پیگیری کردن کارهای جسمانی ، ثروت و موقعیت به آن توجه نمی کنیم.
چه حدس می زنید . واقعا کدام یک از چیزهایی که در بالا گفتیم برای ما می ماند؟ فکر می کنید این عقیده خوبی ست که حالا به نیرومند کردن و پرداختن به آن بپردازیم یا آن را به وقتی که در بستر مرگ هستیم بسپاریم؟
به آینه کاریها نگاه میکنم ، ذره ذرهی عبور زوٌار مرا میخواند.و سنگفرش حرمت صدای قدوم آسمانیات را هنوز میشنود.
خانه که بودم، گنبد طلایت هوائیم میکرد ، بهانه میگرفت دلم، و گاه صفحه چشمم خیس میشد – بیخودانهتر از هر چه بگویی- .
و حال من اینجام.
میدانم، بزرگواری تو حجت تمام دلم شد که بداند: بدی از اوست.
جسمم اینجاست و دلم نیست.
شاید هنوز باورش نشده ، که با تمام بدی هم میشود اینجا بود.
امروز اینجا بارون اومد . خیلی خیلی خیلی به توان 100 خیلی زیبا بود. کلی زیرش راه رفتم و البته خیس شدم .
ولی من بارون رو دوست دارم نه لجن رو !
بارون رو دوست دارم نه بالا اومدن جوب کوچه ها رو !
بارون رو دوست دارم نه افتادن تو چاله های پر آبی رو که در اثر خرابی خیابون ها به وجود اومدن!
پس در نتیجه این غمنامه رو حتما بخونید...
پیامک ، اس ام اس ، مسیج یا هر چیز دیگه ای که بهش بگیم فرقی نمی کنه. این فناوری باید وسیله ای باشه در خدمت رشد فرهنگی ، اقتصادی ، سیاسی ، اجتماعی ، عقلی ، و معنوی بشر.
ولی متاسفانه همین تکنولوژی به ظاهر مفید این روزها تبدیل شده به یکی از سخیفترین اختراعات بشر.
استفاده از جملات رکیک و چندش آور به عنوان جک و لطیفه! و همین طور توهینهایی که در قالب این پیامکها به بالاترین اعتقادات مردم می شه آدم رو به فکر می ندازه که : آخه چرا؟
جک هایی که در اونها مسئولین سیاسی ، بزرگان مذهبی و دینی و تاریخ ما رو به مذحکه می گیرند ، مدام از این گوشی به اون گوشی ارسال می شه.
و تعجب اینجاست که گاهی این قبیل جملات از طرف کسایی فرستاده می شه که واقعا آدم انتظارش رو نداره! و وقتی دلیل رو جویا می شی می شنوی که : بابا تو چقدر حساسی ! اینا فقط واسه خنده ست!!!!
من مخالف خنده نیستم ولی می گم اهانت به شخصیتها هر چند فقط واسه خنده باشه و دو طرف هم این رو بدونن و هیچ برداشت سوءی هم نداشته باشن باز هم باعث شکسته شدن حرمتها می شه. اینجوری هیچ چیز مقدسی باقی نمی مونه . با شنیدن اسم اشخاص و چیزهایی که تا قبل از این برامون مقدس و قابل احترام بودن ، ناخواسته به یاد جکی می افتیم که دیروز واسمون اس ام اس شده بود!
شاید در حالت عادی هم این اتفاق خیلی چیز بد و نگران کننده ای به نظر نیاد ولی اگه فکر کنیم که هر لحظه ممکنه یکی بخواد به کشور ما حمله کنه، آیا دیگه کسی حاضر می شه واسه خاطر چیزهایی که تا دیروز بهشون می خندید جونش رو به خطر بندازه؟
شاید بگی ما که اینا رو نمی سازیم. واسمون می فرستن!
خب درست. اما به این فکر کردی که با ارسال این چنین پیامکهایی به دیگران تو هم یه حلقه از زنجیری میشی که شاید به دست دشمنان اسلام و ایران ساخته شده باشه؟!
مرد با دقت خاصی مشغول شستن اتومبیل تازه ش بود.
در همین موقع پسر چهار ساله ش سنگی برداشت و روی بدنه ماشین خط کشید.
مرد با عصبانیت دست پسر رو گرفت و برای مدت طولانی فشار داد، بدون توجه به اینکه آچار فرانسه توی دستشه!
توی بیمارستان ، پسر تمام انگشت هاش رو بر اثر شکستگی از دست داد. وقتی پسر به پدرش نگاه کرد...
با چشمهای پر از دردش پرسید: پدر، انگشتهام کی بزرگ می شن؟
مرد بسیار ناراحت بود و زبونش بند اومده بود. به خونه برگشت و چندین بار ، محکم، با پاش به ماشین لگد زد و بعد
جلوی ماشین نشست و به خطی که پسر روی ماشین انداخته بود نگاه کرد. او نوشته بود:
LOVE YOU DAD.
روز بعد ، مرد خودکشی کرده بود...
خشم و دوستداشتن با هم مرزی ندارن،
برای داشتن زندگی ای زیبا و دوست داشتنی ، دومی رو انتخاب کنید...
اشیاء برای استفاده کردنن و آدمها برای دوست داشتن،
اما مشکل دنیای امروز ما اینه که ،
مردم برای استفاده شدن هستن و اشیاء برای دوست داشتن.......