این بار دلنوشته ای از یکی از دوستان رو که برام فرستاده براتون گذاشتم...
من همیشه باران را دوست می دارم .نم نم باران می بارید.از قطار که پیاده می شدیم نسیمی خنک به استقبال ما آمده بود،نسیم بوی حرم می داد. انگار به نسیم گفته ای که برای استقبال زائرانت همیشه به ایستگاه بیاید. مسافرا ن خسته ای که بیش از یک شبانه روز در قطار بوده اندبه امید زیارت تو پیاده می شوند آمده اند با تو درد دل کنند،غم ها و غصه هایشان را برای تو باز گویند آمده اند تا دوباره متولد شوند شاید به واسطه ی تو بار گناهان خود راسبک کنند زیر نم نم باران که حالا دیگر باران شده بود به دنبال تاکسی می گشتیم بالاخره سوار شدیم و به محل اقامت خود رسیدیم همه سریع لباس عوض کردند و غسل زیارت به جای آوردند برای ادای نماز مغرب و عشا به نزدت آمدند و من ماندم و فرزند خردسالم تا به خود آمدم همه رفته بودند دلم شکست باز هم من آخری هستم .یاد شب قبل افتادم توی قطار و چه شب بدی بود نی نی من نمی خواست بخوابد چشم های قشنگش قصد بستن نداشت تمام سالن های قطار را تا صبح در رفت و آمد بودم یک گروه از بچه های انجمن دانشگاه آزاد هم توی قطار بودند تا صبح بیدار بودند اونا یک جور بیدار بودند من هم اینجوری داخل کوپه که میشدم همه اش گریه می کرد دورش که می دادم آرام می گرفت.دختر برادرم سالهاست که مهمان توست برای استقبال ما به ایستگاه آمده بود ما را ندیده بود به اقامتگاه آمده بود گفت دخترت را به من بده و برو سریع لباس پوشیدم و به نزدت آمدم .باران نم نم بود ولی این بار بر روی سنگ فرش حرم تو بود که می بارید ماشینهای خشک کن حرمت سریع زمین را خشک کردند و قالیها پهن شد چگونه خودت بهتر می دانی ادای نماز زیر نم نم باران اشعه های نور افکن منظره ی زیبایی را به وجود آورده بود مردم زیر نم نم باران نماز می خواندند به راستی بسیار زیبا بود من آن شب را مدتهاست که فراموش نکرده ام نماز که تمام شد قالیها به سرعت باد جمع شدند در صحن های حرم تو راه می روم انگار پاهایم روی زمین نیست تمام خستگی های توی قطار از ذهنم پر می کشد در راه برگشت به زوج جوانی برخورد می کنم برای خواندن زیارت نامه توقف کرده اند ولی گریه امانشان نمی دهد انگار برای اولین بار است که آمده اند مشهدشاید زمین با اشک این زوج برای نماز صبح وضو بگیرد کسی چه می داند همسفرانم را می بینم ................ .....................................از حرم تا زائرسرا را با بچه ها با حالت دو آمدیم که جانمانیم وسایلمان را جمع کرده ایم و سوار ماشین شدیم که برویم ایستگاه می گویند از همه می گویند خداحافظی نکنید که باز هم به زیارتت بیاییم باران بند آمده بود قطار آرام آرام حرکت می کند و این بار اشکهای دختر برادرم بود که به همراه دو فرزندش شروع به باریدن کرد برمی گردند تا ما نبینیم آخر مگر میشود ندید .......... این باردختر برادرم باز هم مارا شرمنده خود کرده و با دسته گل زیبایی مارا بدرقه دیارمان کرد .فضای کوپه را بهار مریم فرا گرفته عطر خوشی که من همیشه دوستش می دارم ولی نسیم حرم تو ......................آنروز.شاید بوی مریم می داد که من با تمام وجود حس کردم یا علی بن موسی الرضا همدم غریبان باش...
شاید این ضرب المثل رو شنیده باشی که می گه : مهمان منی هر چه که آب می طلبی!
اما ، اینجا که منم اصلا نمی شه این حرف رو زد. چون تهیه آب از تهیه هر چیز دیگه ای سخت تره. حتما کزت رو یادت هست با اون سطل بزرگ آبی که مجبور بود هر روز از رودخونه بیاره! باور کنیین اینجا هم همونجوره. اینجا دیدن آدمهایی که با زحمت بشکه های 20 لیتری آبی رو که از بقالی!!!! خریدن به خونه می برن چیز خیلی عادی ایه!
نه ، اشتباه نکن ! اینجا یه روستای دور افتاده تو دل کوهستان یا تو قلب کویر نیست ! اینجا اهوازه_ پایتخت نفتی ایران _ . اهوازی که همه با اسم پر آب ترین رود ایران می شناسنش. اینجا شهر کارونه! اما باور کنین اینجا آبی برای خوردن نیست.
بیماری عفونی و انگلی، سنگ کلیه و... از کمترین نتایج بودن در اینجاست.
شیر آب رو که باز کنی انگار تمام قد پریدی تو کارون! بوی لجن ته رودخونه و ماهی های مرده روی اون رو به خوبی استشمام می کنی( ببخش اگه حالت به هم خورد!) آبی رو می بینی که اصلا آبی نیست، رسماَ قهوه ایه!! انگار دقیقا آب کارونه ، بدون هیچ تغییری. ما هر ماه پول چی رو به شرکت محترم آب و فاضلاب می دیم ، نمی دونم! با اون فاضلابهای همیشه گرفته و پر از لجنی که توی خیابون و سر راه بچه های معصوم ما ولو شده و هر چی تماس با هر مسئولی می گیریم خبری از حل مشکلشون نیست که نیست.
می گن آب معدنی بخرین. چشم! اما باز هم مریض می شیم . چرا؟ آقای دکتر می گه بدن به املاح موجود در آب نیاز داره در حالی که آب معدنی های موجود هیچ گونه املاحی در خود ندارن!
آره عزیزم، دوباره می گم : اینجا اهوازه. شهری که مرکز استان زرخیز خوزستانه. خوزستان. خوزستانی که سخاوتمندانه هزینه زندگی تو رو تأمین می کنه و خودش...
آب استان من مردم اصفهان رو سیراب می کنه. نوش جونشون. به مردم قم شادی می ده، باز هم نوش جونشون. ولی من چی؟؟
این ها رو نگفتم که دلت به حال من بسوزه و بهم صدقه بدی. نه!
من فقط یه سؤال دارم : دو درصد درامد نفتی که حق منه کجاست؟ چرا نمی بینمش؟؟؟؟؟؟؟؟
پ ن. چون می دونم و اعتقاد دارم که دولت آقای احمدی نژاد قصد خدمت و درست کردن خرابی ها رو داره این مطلب رو نوشتم. از من به شما نصیحت شما هم هر جا اشکالی دیدین بگید. نترسید بابا خبری نیست. خوب باید بدونن تا رفعش کنن دیگه!
یکی بود یکی نبود. یکی بود که خیلی دوسش داشتم. چند وقتی بود که از هم دور بودیم . رفته بود قم...
بعد از مدتی که اومد ، دیدم زمزمه هاش عوض شده.مدام دم میگریه : من گدای رو سیاه حضرت معصومه ام...
یه روز دیدم داره داد می زنه و می خونه : توی خیابون ارم یا توی بین الحرمین گدایی فرقی نداره حسین و دختر حسین. گفت : قشنگ تر از این هم شعری هست؟ خندیدم و گفتم : ای وطن فروش، به این زودی قمی شدی رفت؟!! داری حس نئونازیستیم رو فعال می کنی ها!! خیلی جدی گفت: بابا ول کن تو ام! اونجا یه چیز دیگه ست.
روز اولی که رفت قم ، مامانش همراهش بود. مامان موقع خداحافظی ضریح حضرت معصومه رو بغل کرد و گفت : در حق پسرم مادری کن!
خیلی وقتا که بهش زنگ می زدم ، حتی نصف شبا خونه نبود. میگفت رفته بودم حرم درس بخونم. می خندیدم و می گفتم : ای کلک ! مگه تو حرم هم میشه درس خوند!!!
... و درست یک سال و چهار ماه و دوازده روز پیش بود که تو تنهایی قم پر کشید. نمی دونم چی شد.همه میگن حکمتی داره ولی من نمی تونم حکمتش رو درک کنم یعنی هرجوری که نگاه می کنم بودنش خیلی بیشتر از نبودنش واسه همه مفید بود تنها چیزی که می تونم بگم فقط یه آرزوه . آرزوی اینکه حضرت معصومه خودش یه جوری _ نمی دونم چه جوری حتما خودش بهتر می دونه_ دلم رو اروم کنه . اصلا حسی رو که الان دارم دوست ندارم. دوست دارم مثل گذشته وقتی نام معصومه رو میشنوم بازهم به یاد معصومیت و کرامتش بیافتم نه چیز دیگه . میدونم که من رو خوب درک می کنه آخه اون هم یه خواهر بود...
دیشب یانگوم تموم شد من رو در غم بی یانگومی خودتون شریک بدونید! دستم به قلم نرفت گفتم چندتا از اف هایی رو که تا حالا واسم فرستادین بزنم اینجا. ( حالا یکی نیست بگه مگه مجبوری آپ کنی؟!!)
زندگی دفتری از خاطره هاست خاطراتی شیرین خاطراتی که ز تلخی جان می گسلد . یک نفر در دل خاک . یک نفر همسفر خوشبختی یک نفر همدم با سختی هاست . چشم تا باز کنی عمرمان میگذرد ما همه همسفریم
انسان نقطه ای است بین دو بی نهایت . بی نهایت لجن و بی نهایت فرشته . بنگر به طرف کدام یک می روی . دکتر شریعتی
خدایا : من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ... محتاج توام
امروز برای شهدا وقت نداریم/ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم/با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است/ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم/هرچند که خوب است شهیدانه بمیریم/خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
تو را من لینک خواهم کرد سحرگاهان که در خوابی تو را من لینک خواهم کرد به بقال محل هم لینک خواهم داد به وبلاگ گدایان و سپوران نیز خواهم رفت سحرگاهان که در خوابید من هم خواب خواهم دید مرا هک کن خیالی نیست دوباره آی دی از نو و روز از نو تمام شب به روزم من و یک وبلاگ پر کامنت خواهم زد و با فیلتر شکن یک روز وبلاگ خدا را باز خواهم کرد دکتر علی رضا قزوه
آسمان را ستاره زیبا می کند، باغ را گل عشق، محبت را اشک چشم و تو را عمل دماغت!
یک جمله ... فقط همین!>>فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ، آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند.
تو کربلا بودیم یه اس ام اس اومد. با کلی ذوق و شوق بازش کردم و...
قیصر رفته بود...
یه جیغ بلند و دیگه نتونستم سر پا وایسم.
چندین سال بود که واسه سلامتیش دعا می کردم. هر وقت دلم واسه یه حس قشنگ تنگ می شد شعرهای قیصر بهترین چاره بود واسه دل.
همیشه به بزرگترها می گفتم وقتی من اومدم سهراب رفته بود و من همیشه دارم تو این حسرت می سوزم که چرا ندیدمش . تو رو خدا من رو ببرید تهران تو کلاس درس قیصر حاضر بشم نمی خوام این فرصت رو هم از دست بدم. اما ناگهان چقدر زود دیر می شود...
فقط یه بار تو یه جلسه شعر تونستم از نزدیک ببینمش و خاطره اون روز رو همیشه با افتخار برا بقیه تعریف می کردم و حالا باور نبودنش خیلی سخته...
تازه از کربلا برگشته بودیم . هنوز خستگیه راه تو تنمون بود اما مگه میشه تو مراسم وداع با قیصر شرکت نکنم؟ رفتیم گتوند. بنزین نداشتیم. قرض گرفتیم و رفتیم...
چه جمعیتی! اشک امونم نمی داد . سر مزارش حس وقتی رو داشتم که تازه داداشم رو به خاک سپرده بودیم. قیصر واقعا حیف بود. شعراش تا ته ته ته قلبم می رفت. افتخار میکردم که روزی قیصر با پدرم تو یه مدرسه درس خونده بودن و وقتی از زبون قیصر شنیدم که خودش رو دزفولی می دونه بیشتر به خودم می بالیدم. اما حالا بیشتر از همه احساس شرمندگی می کنم چون مردم شهرم تازه فهمیدن که قیصر مال خودشون بوده و چه گنجی رو از دست دادن.
خدایا هنوز زود بود...
« و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود»
قیصر امین پور
امروز حرم حضرت علی(ع) بودیم تا شنبه ظهر نجفیم و بعدش ایشالا کربلا!
داخل حرم صفای خاصی داشت، اینجا دروازه ملکوت است، اینجا دروازه بهشت است، هرچند که دیوار و طلا و نقره و آیینه کاری و ... است اما تا واقعیت ملکوتی اینجا را درک نکنی همه اش ملک است و ماده!
در اینجا مهجوریت قرآن ناطق را می توان حس کرد، اینجا یکسره می توان مظلومیت تاریخ را دید، از سقیفه تا خانه نشینی،از آتش پشت در و میخ تا شمشیر در نیام از دفن شبانه تا ناله های شبانه ، از فرق شکافته تا سیصد سال قبر پنهانی مولا از شهادت فرزندان علی(ع) تا غیبت اقا...
اینجا فاصله بین غنی و فقیر را براحتی میتوان طی کرد، اینجا ثروتهای میلیاردی را با ثروتهای تک رقمی براحتی میتوان مقایسه کرد. اینجا صدای کودکان یتیم و بی سرپرست و گرسنهی سرتاسرجهان هنوز بگوش میرسد .اینجا لبریزی کاسه های نقره اجین را ،و سفالینه های خالی از شیر کودکان را می توان حس کرد.
و من می دانم که علی(ع) هنوز هم مولا و پدر آنهاست.
اینجا علی با تمام ارزوهایش برای بشریت مددفون است . علی و نهج البلاغه اش ، حکومتش و عدلش تنها در خوابهای زیبا متصورند و فقط نامهایی دلنشینند...
اینجا سخنان علی و داستان حکومتش تنها افسانه ای همچون داستانهای زیبای شاهنامه اند فقط همین!
اینجا جهل و ترس بیداد می کند. بازار را که بگردی پر است از لباسهای کودکانه برای بچه های عراقی انهم با نقش یونیفورم اشغالگران خاکشان!! و چه بی خردانه مادران و پدران این دیار پول می دهند برای اسارت کودکشان.
اینجا همه اش تحقیر است و توهین، جهل است و ترس...
اللهم عجل لولیک الفرج.
شب جمعه است و حالا هم بعد از کافی نت می ریم حرم ، چه بخواهید و چه نخواهید دعایتان خواهیم کرد.
دعا کنید مولا مارا بپذیرد.
داریم میریم عراق...
عراق ، سرزمین افسانه ها ، سرزمین سندبادها ، سرزمین علی بابا.
عراق ، سرزمین غربت ، سرزمین نامردمی ، سرزمین بی وفایی ، سرزمین اشک زینب ، سرزمین دستهای بریده ی غباس .
عراق ، سرزمین صدام ، سرزمین بمبهای شیمیایی ، سرزمین موشکهای مردم کش ، سرزمین تانکهای تخریب خرمشهر.
عراق ، سرزمین اشغال شده ، سرزمین کودکان مظلوم ، سرزمین مردم خسته از جور صدام ، سرزمین اسیر دنیاخواهی غربی ها ، سرزمین حرمهای ویران ، سرزمین گنبدهای شکسته ، سرزمین ...
و عراق سرزمین آ رزوها....
خدایا ، درک حرمت ضریح شش گوشه رو نصیب همه مان کن. آ مین .
حلالمون کنین...
امروز دربی پایتخته. همون که واسه خیلی ها از جمله خودم یه وقتایی مهمترین مسئله روزگار بود. مسئله ای که برای چندین ماه می تونست من رو خوشحال و سربلند یا سرافکنده و غمگین کنه. اینکه یه توپ قلقلی دلش بخواد بره تو کدوم گل یا اینکه فلان بازیکن وسط بازی هوس دعوا و کتک کاری و اخراج شدن به سرش بزنه یا نه دست مایه ای واسه دعا و تسبیح گذروندنمون می شد. اخه می دونین اگه یه وقت تیممون می باخت فردا باید تو مدرسه یه عالمه گوشه کنایه و متلک همکلاسی ها رو تحمل می کردیم. هر چی فکر می کنم فایده ی اونهمه هواداری رو نمی فهمم . اون هم چه هواداری ای ! واسه تیمم شعر می گفتم ، نقاشی می کشیدم ، تمام قوانین فوتبال رو فوت آب بودم که یه وقت حقی ازم ضایع نشه ! حالا انگار داداش بابام تو اون تیم بازی می کنه یا اینکه ماهانه یه درامدی واسه تبلیغ برام می فرستن! هفته به هفته باید نشریه ماهان رو می خریدم ، واسه ش نامه می نوشتم ، بعد از هر بازی اگه برنده می شدیم با یه شاخه گل سرخ به خونه دوستم می رفتم و بهش تبریک می گفتم. با بردش خوشحال می شدم و با باختش اشک می ریختم . واسه چی نمی دونم!
البته من هنوز هم این بازی رو حتما باید ببینم . هنوز هم اگه پرسپولیس ببازه عین برج زهر مار می شم اما تو تموم لحظات اضطرابم تا پایان بازی به خودم میگم : ای کاش انقدر هم واسه اومدن آقا اضطراب داشتم. ای کاش نگران عقب افتادن نماز اول وقتم هم بودم. ای کاش پیدا کردن الیاس درونم هم واسم انقدر مهم بود ...
آقا سلام
امروز دلم هواتون رو کرده . می خواستم باهاتون حرف بزنم. می دونم که احتیاج به نوشتن نیست ولی اینجوری به دل خودم بیشتر میشینه.
دوست دارم داد بزنم . دوست دارم همه بدونن دوستت دارم ولی چه فایده من بی جنبه، زودی گرفتار ریا می شم. لعنت به من که حتی اختیار دل خودم رو هم ندارم.
آقا جون یه جمعه دیگه مونده. می گن تو یکی از جمعه های ماه رمضون میای. آقا دعا کن همین جمعه باشه. بالاخره دل تو پاکتر از منه، شاید خدا دعای تو رو قبول کرد. می دونم ارزش ندارم خودت رو برام خسته کنی ولی خوب مطئن هم هستم که بزرگواری تو خیلی بیشتر از این حرفاست. خودت و کرمت! اگه خواستی آسمونیم کن. باشه!
آقا جون حواست به رهبرم هم باشه. نکنه یه وقت دلش بگیره! تو رو خدا هواشو داشته باش.
آقا قربونت برم دلم واسه خودم تنگ شده. من کوچولو، همون که پاک و بی گناه توی قنداق سفید آروم خوابیده بود. همون که با آسمون فاصله ای نداشت. همون که یه روزی فکر می کرد تا شهادتش خیلی نمونده. همون که اول هر کارش یه یا زهرا می گفت. همون که... همون که... ه ه ه ه ..
من رو به خودم برگردون...
در راهپیمایی رور قدس شرکت می کنم. اما این بار با حس دیگری. اینبار تنها از اسرائیل عصبانی نیستم، اینبار خشمم تنها از اشغال نیست ، که از بی فکری و دنیاطلبی فلسطینی هاست.
سالهاست که برای فلسطین اشک ریختیم، شعار دادیم ، با زبان روزه کیلومترها راه رفتیم، بارها و بارها در مجامع بین المللی ناممان را تروریست خواندند ، اما یکپارچه و از هر رنگ و زبان و آیین ، مرگ بر اسرائیل سر دادیم.
ولی فلسطینی ها چه؟
حتی حاضر نیستند از انتخاب خودشان حمایت کنند. حماس مال خودتان است! خودتان انتخابش کردید. رأی دادید! اما...
در دنیای نت با یک فلسطینی چت می کردم. از حماس پرسیدم. عصبانی شد و هر چه از دهانش درامد نثارشان کرد. می گفت: من به آنها رأی دادم اما پشیمانم. چون حماس دزد است!!!! چرا؟ چون 6 ماه است کارگرها حقوق نگرفته اند!
می بینید ، فقط 6 ماه!!! فقط بعد از 6 ماه تحریم آمریکا به خیابان ریختند و بر علیه انتخاب خودشان شعار دادند.آخر یکی نیست بهشان بگوید ما نزدیک به 30 سال است تحریمیم اما از اتحادمان ذره ای کم نشده.
دیگر حاضر نیستم برای چنین آدمهایی خودم را خسته کنم. اما این بار هم در راهپیمایی خواهم بود.
آآآآآآآآآآآآی ، ابومازن!!! من امسال هم در راهپیمایی شرکت خواهم کرد. اما نه به خاطر تو. نه به خاطر تویی که همپیمان غده سرطانی مایی.
فریاد خواهم زد، اما نه برای همراهان تو ! برای قدس . قدسی که مال من است، چه تو باشی و چه نباشی، چه بخواهی و چه نخواهی!
فریاد خواهم زد اما به خاطر کودک معصوم فلسطینی نه برای پدر ترسو ، خودفروش و سازشکارش!
فریاد خواهم زد به خاطر آنهایی که هنوز هم سنگ می پرانند ، چه حقوق بگیرند و چه نگیرند.
اما تو را و دار و دستهی منافق ترسو ات را هیچ گاه نخواهم بخشید . ابومازن...
پ ن:راستی می دونید اون عکسی که به نام قدس همه جا دیده میشه با اون گنبد طلایی و زیبا که حتی از حرم امام رضا هم سالم تره مسجد الاقصی نیست؟!! این هم از توطئه های دشمنه که با بزرگنمایی «مسجد قبه الصخره» به جای مسجدالاقصی که مسجدی کوچک و قدیمی با گنبدی آبی رنگ در گوشه ای از حیاط بزرگ قبه الصخره ست ما رو فریب می دن و سالهاست که از خرابی ها و تخریب هایی که توی مسجدالاقصی به وجود میارن غافل کردن.